×

داستان نذری پیرزن

شماره : 1633
تاریخ : 1 سپتامبر 2019
10,260 : بازدید
دانلود این سخنرانی
6.1 مگابایت
10 دقیقه و 39 ثانیه
ارسال نظر
متن سخنرانی
متن سخنرانی

یک زن بادیه نشین در اطراف کربلا گرفتار شد و نزر کرد که اگر این گرهِ باز شود من این گاوی رو که دارم می برم حرم آقا ابالفضل و تحویل مزیف حرم آقا ابالفضل می دهم آنها سر ببرند گوشت گاو رو غذا کنند و به زائران حرم بدهند . گرهِ باز شد و خانم حاجت خود را گرفت . همه ی هستی اش همین یک گاو است راه افتاد به طرف حرم آقا ابالفضل علیه السلام . رسید به سیتره یک عده سنی نظامی ایستاده بودند فرمانده ی سنی ها جلوی زن را گرفت و گفت : کجا ؟ گفت : می رم به زیارت آقا گفت : خودت به زیارت آقا می روی این گاو را کجا می بری ؟ گفت : من گاو را نظر حرم آقا قمربنی هاشم کردم این گاو را باید ببرم تحویل آنها بدهم آنها خودشان به موقع سر می برند و گوشت ش را به زائران و مسافران حرم آقا ابالفضل می دهند . گفت : خودت می توانی بروی اما گاوت را نمی گذاریم ببری گاوت برای ماست گاو را به زور از زنِ گرفتند و بستن داخل پادگان این زن بادیه نشین بیچاره به آن طرف سیترِ انداختن که خودت برو . می گوید : رسیدم حرم آقا قمر بنی هاشم گفتم : عباس من به نزرم وفا کردم نزرم را آوردم اما این سیترِاین سنی های نظامی نگذاشتن ؛ آقا مرگ شان را برسان شکفه کردم شب خوابیدم نیمه های شب دیدم در مزیف حرم آقا ابالفضل هستم گرفتارها همه به صف ایستاده اند یکی یکی گرهِ خود شان را می گویند و آقا گرهِ آنها را حل می کند به من رسید . گفتم آقا من نزرم را ادا کردم اما فرمانده ی این نظامی ها نگذاشت من نزرم را به شما برسانم آقا یک نگاهی به من کرد و گفت : مادر نزرت که ادا شد ؟ گفتم : بله فرمود : تو که نزرت را گرفتی بزار این گاو هم برای فرمانده ی سنی نظامی باشد . گفتم : آقا چه می گوید : من به آنها گفتم : به حرم شما می آیم و آنها را نفرین می کنم وشما آمین می گوید و مرگ شان می رسد . دیدم آقا از خجالت سرش را پائین انداخت. گفتم : مگر شما به این فرمانده سنی بدهکاری ؟ گفت : بله ؛ چه بدهکاری دارید آقا ابالفضل ؟ آقا فرمود : مادر این فرمانده که الان سنی پیدا کرده زمانی که جوان بود در بغداد مشق نظامی می کرد یک روز برای اینکه پدر و مادر و زن و بچه اش را ببیند مرخصی گرفت توی راه که می آمد تا یک مسیری روستا رسید نمی خواست هزینه بدهد و سوار ماشین شود گفت : این وسط را می گیرم میانبر می روم دهات م ظهر هوا آفتاب بود و گرما و عتش گرفت به نهری که نزدیک روستابود تا دست را داخل آب فرو برد یک لحظه خنکی آب را که چشید یک خلقه از اشک توی چشم ش جمع شد یاد لب تشنه ی برادم افتاد . من تا مزد آن هاله را ندهم نمی توانم بزنم او را . بیست سال پیش یک بار توی تشنگی عجب معرفتی دارند !! یک چوب کبریت خرج شان کنید می نویسند الان شب دوم تونستیم یک دوهزار خرج امام حسین علیه السلام بکنیم !!؟ مگه می زارند هر جیبی خرج کند هر جوان و پیری هرآدمی …. چند روز کربلا ماندم بعد از آن خواب بعد از چهار پنج روز که برگشتم برم عشیرم به همان سیترِ رسیدم دیدم گاوم را بسته اند شیرش را می گیرند و می خورند و مست اند تا فرمانده من را دید سرش را از پنجره درآورد و گفت : زن به ابالفضل گفتی ؟ گفت : بله گفت : پس چرا نزد و مرگ من را نرساند ؟ گفتم : آقا م را دیدم همچین قصه ای از تو گفت . می گفت : قصه ام که تمام شد با صورت افتاد روی پاهایم که زن این قصه فقط بین من و سیّد الشهدا و خداست !! راست می گوید یک بار من چشمانم اشک برای تشنگی حسین علیه السلام . آخر شما چقد نامردید که برای کشتن حسین این علی آب ش ندادید !! گفت : زن اهل کدام عشیره هستی ؟ گفتم : فلان عشیره . سریع دوتا سرباز را صدا زد گفت : با ماشین می روید شوهر این زن را می آورید . دوتا سرباز هم فرستاد خانه خودش و گفت دوتا گاو هم از خانه ی من می آورید . بعد فرمانده ی سنی با زن و شوهرش با گاوها به سمت حرم آقا ابالفضل حرکت کردند . زن شیعه می گوید : تا چشم این فرمانده به گنبد حضرت ابالفضل خورد گفت : بایستید یکی از طناب ها را از گردن گاوها باز کرد یک سر را به گردن خودش بست اون سر دیگرش را دست شوهر من داد و گفت : من را این طوری ببرید . حالا که گرفتارم کرده خوب گرفتارم کرده !! اینها که این همه معرفت دارند من یک روز توی آفتاب یاد عتش برادش افتادم بعد از بیست سال و تورده ای یادش نرفته می گوید بزار گاو نوش جان ش باشد من اینها را ترک کنم کجا برم ؟ می گوید : رسیدیم درِ حرم آقا ابالفضل دیدیم کلید دار از در حرم بیرون آمدند . یک نگاهی به این فرمانده کردند و گفتند : فلانی ؟ گفت : بله . پسر فلانی پدرت فلانی وفلان عشیره گفتم بله شما از کجا می دانید !! گفتند : ما دیشب خواب صاحب حرم رادیدیم آقا فرمود : کلید دارحرم فردا فلان ساعت یک فرمانده سنی می آید مهمان من است او در حرم من شیعه می شود از فردا یک خادم به خادم های حرم اضافه می شود.
این شیعه شد بچه هایش خادم حرم سیّد الشهدا و ابالفضل شدند .من آمدم اجازه ی نوکری هام رو بگیرم لباس مشکی بپوشم و با مادرت دم بگیرم.