×

امام باقر (ع) و شاگرد شامی

شماره : 1745
تاریخ : 25 فوریه 2020
2,831 : بازدید
دانلود این سخنرانی
3.2 مگابایت
5 دقیقه و 2 ثانیه
ارسال نظر
متن سخنرانی
متن سخنرانی

در روایت آمده است که جوان شامی در مجلس درس امام باقر علیه السلام حاضر می شد . این روایت در کتاب ارزشمند” الثاقب فی المناقب ” صفحه ی ۳۶۸ و کتاب ارزشمند ” القطره ” ی مرحوم علامه ی مصتمبت جلد دوم صفحه ی ۵۶۰ یک روز به حضرت عرض کرد : آقا جان من در جلسه شما شرکت می کنم از سر ِ محبت و دوستی نسبت به شما نیست ، صرفا” به جهت بهره بردن از فصاحت شما و علم و دانش شما است که در جلسات شما شرکت می کنم .

امام باقر علیه السلام تبسمی فرمود ند و هیچی نگفتند مدتی گذشت این شاگر شامی سر درس نمی آمد امام باقر علیه السلام سراغ ش را گرفت عرض کردند : آقا بیمار است و در بستر افتاده است مشغول صحبت بودند که کسی خبر آورد ابن الرسول الله این جوان شامی مـُرد ولی وصیت کرده است شما بر بدنش نماز بخوانید . حضرت فرمودند : بروید غسل اش بدهید بر روی سریر بگذارید کفن نکنید من را خبر کنید .

رفتند غسل دادند یک مرتبه دیدند امام باقر علیه السلام بلند شدند وضو گرفتند نماز خواندند ، دعاء کردند به مدت طولانی به سجده رفتند و دعا و راز و نیاز کردند سر از سجده بلند کردند رداع پیغمبر صلی الله علیه و آله را بر روی دوش خود انداختند ، نعلین به پا کردند و به طرف منزل جوان شامی رفتند فرمودند : جنازه کجاست ؟ گفتند : داخل این اتاق است غسل دادیم و بر روی سریر گذاشتیم و کفن نکردیم منتظر شما بودیم .

امام باقر علیه السلام وارد اتاق جوان شد با صدای بلند به این جوان سلام کرد و او را با نام کوچک ش صدا زدند یک مرتبه دیدند جنازه جواب داد و گفت : علیک السلام و لبیک و بلند شد و سر جایش نشست حضرت شربتی را آوردند و به این جوان دادند فرمودند : بر تو چه گذشت ؟ عرض کرد : آقا به خدا قسم من قبض روح شدم روح من را داشتند می بردند تا در جای خود ش قرار دهند یک مرتبه دیدم یک صدای دلربایی پیچید که روحش را به او برگردانید .

امام باقر علیه السلام او را از ما خواسته است . این مال کسی است که به رک به امام باقر علیه السلام ایستاد و عرض کرد : آقا من فقط به جهت علم و فصاحت شما به محضر شما می آیم به صراحت برگشت گفت : محبت شما نیست که من را به اینجا کشانده است .

امام باقر به جان خودتان قسم محبت تو ما را اینجا کشانده است . به جان خودتان قسم به دل خود که مراجعه می کنیم محبت شما را در دل خود می بینیم . چقدر این روایت ها به دل می نشیند !! این جوان برگشت و رک گفت : من شما را دوست ندارم برای علم و درس شما به اینجا می آیم . ولی شما رفتید سجده کردید و از خدا خواستید که این جوان را به شما برگرداند.